عاشقانه
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند . " اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . " مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد .... در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند ! اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند .... این نوشته! باعث شد فکر کنم که کجاها باعث شدم خدا بهم آجر پرتاب کنه! انگار من یه جاهایی واقعا حقم بوده که بهم تکه آجری پرتاب بشه و زخمیم کنه! گاهی اونقدر توی زندگیم غرقم و متوجه گذر زمان نمیشم که نیازه به خودم بیام و یادم بیاد اگه اینم و اینا رو دارم به خواست و لطف کی بوده!
نظرات شما عزیزان:
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ..
پسرک گفت :
برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم "
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ....